کد مطلب:28777 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:120

کشته شدن ابن خَبّاب و زن باردارش به دست خوارج












2692. مسند ابن حنبل - به نقل از ایّوب از حمید بن هلال، از مردی از عبد قیس كه در زمره خوارج بود و سپس از آنان جدا شد:[ خوارج] به روستا وارد شدند. پس عبد اللَّه بن خَبّاب، وحشت زده و در حالی كه ردایش را می كشید، برون آمد. گفتند:بیمناك نشدی؟

گفت:به خدا سوگند، شما مرا به بیم افكندید!

گفتند:تو عبد اللَّه پسر خبّاب هستی كه صحابی پیامبر خدا بود؟

گفت:آری.

گفتند:آیا از پدرت حدیثی شنیده ای كه او از پیامبر خدا روایت كرده باشد تا برای ما بازگویی؟

گفت:آری. شنیدم از پیامبر خدا روایت می كرد كه وی از فتنه ای یاد كرد كه در آن، هر كس فرو نشیند، بهتر از آن است كه بِایستد؛ و آن كه بایستد، بهتر از آن كه راه رود؛ و آن كه راه رود؛ بهتر از آن كه بدود. [ و روایت می كرد كه ]پیامبرصلی الله علیه وآله فرمود:«اگر آن فتنه را دریافتی، بنده ای مقتول باش».

[ ایّوب گفت: ] آنچه من از این گفتار می فهمم، این است:بنده ای قاتل مباش.

گفتند:تو، خود، شنیدی كه پدرت این سخن را از پیامبر خدا روایت می كرد؟

گفت:آری.

پس او را بر كناره نهر آوردند و گردنش را زدند. آن گاه، خون او چندان باریك و یكْ رشته روان شد كه گویا بند كفش است. سپس همسرش را كه جنین در رَحِم داشت، شكم دریدند.[1].

2693. تاریخ الطبری - به نقل از حمید بن هلال:خوارجی كه از بصره حركت كرده بودند، آمدند تا به برادرانشان در كناره نهر نزدیك شدند. پس دسته ای از ایشان كه در راه بودند، به مردی برخوردند كه زنی را بر خری سوار كرده، شتابان پیش می بُرد. پس به كنارش رفتند و او را فرا خواندند و به تهدید، هراسانش ساختند و به وی گفتند:تو كیستی؟

گفت:من عبد اللَّه هستم فرزند خَبّاب، كه صحابی پیامبر خدا بود. سپس خَم شد تا جامه اش را كه هنگام هراساندن او از اندامش بر زمین افتاده بود، بردارد.

به او گفتند:آیا تو را به هراس افكندیم؟

گفت:آری.

او را گفتند:تو را بیمی نیست! پس ما را از پدرت حدیثی روایت كن كه وی از پیامبر صلی الله علیه وآله شنیده باشد؛ امید كه خداوند، ما را از آن سود دهد.

گفت:پدرم از پیامبر خدا روایت كرد كه آشوبی در پیش است كه در آن، دل مرد می میرد، همان سان كه بدنش می میرد. در آن [ فتنه، آدمی] شبانگاه مؤمن است و صبحگاهان، كافر؛ و روز را به كفر آغاز می كند و به ایمان پایان می دهد.

گفتند:این حدیث را از تو پرسیدیم. حال بگو درباره ابو بكر و عمر چه رأیی داری؟

وی آن دو را به نیكی ستود.

گفتند:درباره عثمان چه می گویی؛ در آغاز خلافتش و در پایانش؟

گفت:او هم در آغاز و هم در پایان خلافتش، بر حق بود.

گفتند:چه می گویی درباره علی، پیش و پس از داوری؟

گفت:همانا او خداشناس تر از شما و در دینش پرهیزگارتر و بصیرتر است.

سپس گفتند:همانا تو از خواهش نَفْس پیروی می كنی و مردان را به نامشان نه كارهاشان، پی می گیری. به خدا سوگند، تو را می كشیم، به گونه ای كه هیچ كس را نكشته ایم.

پس او را گرفتند و كتفش را بستند و سپس وی و همسرش را كه در پایان دوره بارداری بود، با خود بردند و زیر نخلی پُر بار نشاندند. از آن درخت، خرمایی فرو افتاد. یكی از خوارج، آن خرما را برگرفت و در دهان خود گذاشت. یكی دیگر از ایشان به او گفت:از راه غیر حلال و بدون پرداخت وجه [ می خوری]؟

آن مرد خرما را از دهانش به بیرون افكند. سپس شمشیرش را برگرفت و به سمت راست رفت. در این حال، خوكی از آنِ یكی از ذِمّی ها از كنار وی عبور كرد. آن مرد، خوك را به شمشیرش زد. گفتند:این [ كار]، فساد در زمین است.

آن گاه صاحب خوك آمد و به ازای خوكش، [ وی را تاوان دادند تا ]راضی اش كردند.

چون ابن خبّاب این كار را از ایشان دید، گفت:اگر در آنچه [ از شما ]می بینم، صادقید، پس مرا از شما بیمی نیست. من مسلمانم و در اسلام، بدعتی نیاورده ام؛ و همانا مرا امان دادید و گفتید كه بیمی بر من نیست.

پس خوارج او را آوردند و به پهلو خواباندند و سرش را بریدند؛ و خونش در آب روان گشت. سپس به سوی زنش آمدند. او گفت:همانا من تنها یك زن هستم. آیا خدای را پروا نمی كنید؟

پس شكمش را دریدند و سه زن از [ قبیله] طَی را هم كشتند و اُمّ سنان صیداوی را [ هم] از پای درآوردند.[2].









    1. مسند ابن حنبل:21121/452/7، تاریخ الطبری:81/5، الطبقات الكبری:245/5.
    2. تاریخ الطبری:81/5، الكامل فی التاریخ:403/2، أنساب الأشراف:142/3.